من از خانه وزیرانم. چون پیاده ای مرا هدر دادندتا خود به قلعه سلامت برسند. آه، یکباره دیدم کیشم. سوار بی اسب، شاه پیل افکن، می آمد نسب از ما ببرد، آبرویی بخرد! تف به این پهنه ی سیاه و سپید که در آن آچمز شدم. در قلعه ای بمان، رخ بر خاک بنه. بیهوده! همه شان بُرده اند و من ماتم. حالا همه شان عزیز سلطانند؛ از قِبَل من. حودشان می دانند.