پس چرا برف نمی آد؟؟ *

 

مدتیه اگه وقت داشته باشم، می زنم بیرون، قدم می زنم و فکر می کنم. امروز نشون دادم که به این کار دارم معتاد میشم. می دونم! این خیابون گردی ها هیچ مشکلی رو حل نمی کنه! ولی مسکن خوبیه. آخرش احتمال این پیدا می شه که به اندازه کافی خونسرد شده باشم که تازه بشینم منطقی فکر کنم. ریتم قدمهام گاهی خیلی آرامش بخش به نظر می آن. 

یک بار بعد از یه امتحان با یکی از دوستان بود. یه بار با انگیزه کتاب خریدن و زیارت انقلاب بود. یه بارش همین طوری این اطراف. و امروز... هدف خاصی نداشتم. دانشکده، گیشا(اینجا تصمیم گرفتم برم)، امیرآباد، فاطمی، ولیعصر، ایتالیا، دانشگاه، آخرش هم خونه...

می دونم. قسمتی از مسیر زیادی شبیه راهیه که یه بار قبلا طی کرده بودم. یه روز دیگه مثل امروز! دهۀ دوم بهمن ماه.... روز دقیق و ساعتش هم یادمه. تمام اتفاقاتی که افتاد هم یادمه. و حرفهایی که زده شد. و حتی چیزهایی که بهشون فکر کردم!

دیگه مدتهاست نیازی نیست جلوی خودمو بگیرم که به این خاطرات فکر نکنم! حتی شاید هیچ وقت فراموششون نکنم. (یه موقعی فکر می کردم تنها کار منطقی و درست فراموش کردن همه اینهاست!). شاید تازه، بعد از این هم مدت دارم معنی حرفاش رو می فهمم! که:

!time marches on

هنوز یادمه اون وقتی که حتی فکر کردن به این جمله منو می ترسوند.

امسال هم این چند روز اعصابم کلی مستهلک می شه! هنوز نتونسته ام این عادت سالیانه رو ترک کنم که ۱۹ بهمن منتظرم ببینم حرکت احمقانه ای ازم سر می زنه یا نه! به این کنجکاوی و سختگیری هم عادت کرده ام.

--------------------------------

* این سری راه رفتن ها از اونجا شروع شد که می خواستم زیر برف قدم بزنم. اون هم نامردی نکرد، امسال فقط روزهای قبل از امتحان اومد! من هم که کم نمی آرم! تنها یا با دوستان رفتم. از دست داد این فیض رو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد