راستشو بگم، اینجا یه چیزی گرفته باز....
نه اصلا مخالف اون حرفم نیست که تا ۲۲ روز دیگه من درحال ترکیدن از شادی هستم.
فقط باز دلم تنگ شده و گرفته.
باز یه چیزی شد (این بار نوشته ناهید رو خوندم) و باز گذشت زمان رو زیر پوستم احساس می کنم.
چیزی برای پشیمونی ندارم. ولی دلم تنگ میشه. برای چیزاهایی که دیگه هیچ جور به دست نمی آن. و از اون بدتر چیزهایی که اگر هم به دست بیان دیگه دیره.
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵ داره نزدیک می شه.
می ترسم.
تنها چیزی که می دونم اینه که شیروونی های سبز هنوز اونجا هستن...